بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

یکی یکدونه من

قصه ی بنیتا کوچولو و می می نی

کی میدونه می نی الان دلش چی می خواد  یه بستنی چوبی وای دهنم آب افتاد آره می می نی امروز رفته تو فکر دوباره بستنی هم می دونه می می نی پول نداره آها چه فکری کردم تو قلکم پول دارم الان می رم سراغش پول هاش رو در میارم قلک جونم کجایی؟قایم نکن خودت رو بیا ببین می می نی چه کاری داره با تو ای وای چی شد نگاه کن هیچی تو قلکم نیست خالی شده اینم از بدشانسی می می نی ست هروقت میام سراغش پول نداره خالیه همیشه فکر می کردم قلک من عالیه ...... ماه تابانم، دخترم،این شعر کتاب می می نی ست که برات نوشتم البته کامل نیست.عکس اولین کتاب هایی که برات خریدم رو هم گذاشتم .اینقدر برات شعر این کتاب رو خوند...
24 مرداد 1393

کوچولوی نازنینم با تو تمام دنیا را دارم و خوشبخت ترم

دختر که داشته باشی،    با خود تصور می کنی    پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش   وقتی کمی بلند تر شوند ...  و کیف عالم را می بری  از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان    دختر که داشته باشی،    خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم یک روز تابستانی    که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده    به گوش انداخته اید  همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود   و خنده ی از ته دل امانش را می برد    دختر که داشته باشی    انتظار روزی را می کشی...
24 مرداد 1393

دخترم منو ببخش

دختر زیبا رویم،خیلی وقت بود که به وبلاگت سر نزده بودم و حدودا دو ماهی می شد که فرصت نشده بود بیام برات بنویسم.معذرت می خوام مامان جون ولی خیلی گرفتار بودم.بعد ار عید که شما دو ماهه شدی ،نمی دونم چی شد دیگه از شیشه شیر خوشت نیومد و به هیچ عنوان راضی نبودی که با شیشه بخوام بهت شیر بدم.نوع شیرت رو عوض کردم ،شیشه ها رو عوض کردم ،نشد که نشد .حتی آب هم باش نمی خوردی و من مجبور بودم با سرنگ بهت آب یا شیر خشک بدم که طعمش رو فراموش نکنی.جه صبح هایی که ساعت 7 بیدارت می کردم موقعی که بابا می خواست بره سرکار ،من و شما می رفتیم خونه مادرجون که آیا اول صبح که خواب آلود بودی شیشه بگیری یا که نه، از دست من که اصلا نمی گرفتی و همش گریه می کردی و جیغ می زدی ...
19 مرداد 1393
1